خدایا....................
می خواهم با تو سخن بگویم اما گریه مجال نمیدهد...................
می خواهم از عشق بگویم.................از تو...........اما:
دلم به احترام معجزه ی حضورت سکوت می کند.....................
وقتی پر از ترس و اضطرابم دلم دستور می دهد که به سکوت دلم اقتدا کنم....................
باشد.............دیگر سکوت می کنم اما بدان:
این روز ها فکر میکنم که حتی ستودن تو نیز کم است.
.
.
.
.
.
...!؟
روی دلتنگی های جوی
کودکی عصا بدست
منتظر باران بود
بازهم دیر میکند
گلفروش خسته ی شهر
چاره بالاتر از گردن کجی.
باشد،
فقط همین یکبار
گریه خواهند کرد ،ابرها.
برای پائیز بودن چشمهایت
سهم دستهایم خالی است.
این بار ،
رنگینکمانم برای تو.
و این گونه است قصه دلداگی:
دلداگی برزخی میون عشق و تنهاییه.اصلا یه جورایی دلداگی با دلتنگی عجین شدست.
اگه به کسی دلبسته شدی باید تنهاییشو به جون بخری.
حالا
. در روزگاری که عاشقی نقطه ی آغاز دلواپسیست
. در روزگاری که غربت و تنهایی آخر دلداگیست
. در روزگاری که همپای غم ها سوختن بهای عاشقیست
آیا جایز است تا باز بگوییم زندگی در عاشقیست؟؟؟