من از زمستان آمدم
احساساتم مثل برگهای پاییزی رنگا ورنگ از درخت وجودم میریزند
وجودم ساقه خشک میشه وتازه میفهمم
اینجا فقط منم
تازه فهمیدم من چقدر تنهام
تنهاییم به اندازه وسعت زمین واسمونها ست
بین اینهم غریبی وتنهایی مثل برگی در طوفان
دربیابان سرد خیالم چیزی جز تنهایی نمیبینم
سکوت ...... تنهایی....
خدایا....................
می خواهم با تو سخن بگویم اما گریه مجال نمیدهد...................
می خواهم از عشق بگویم.................از تو...........اما:
دلم به احترام معجزه ی حضورت سکوت می کند.....................
وقتی پر از ترس و اضطرابم دلم دستور می دهد که به سکوت دلم اقتدا کنم....................
باشد.............دیگر سکوت می کنم اما بدان:
این روز ها فکر میکنم که حتی ستودن تو نیز کم است.
.
.
.
.
.
...!؟
روی دلتنگی های جوی
کودکی عصا بدست
منتظر باران بود
بازهم دیر میکند
گلفروش خسته ی شهر
چاره بالاتر از گردن کجی.
باشد،
فقط همین یکبار
گریه خواهند کرد ،ابرها.
برای پائیز بودن چشمهایت
سهم دستهایم خالی است.
این بار ،
رنگینکمانم برای تو.