غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،
غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست
با بهار می توان از آبی دریا گذشت وشیشه تنهایی را شکست.
بابهار می توان به تمام لحظه ها جامه ای زیبا پوشاند و پاک شد و سپید.
با بهار می توان خالی شد از هرچه رنج و غم است و غصه ها را به یاد فراموشی سپرد.
با بهار می توان عاشق شد چون بیدهای مجنون و سروهای آزاد سر به فلک کشیده.
زندگی بافتن یک قالیست،
نه همان نقش ونگاریکه خودت میخواهی،
نقشه را اوست که تعیین کرده،
تو در این بین فقط میبافی،
نقشه را خوب ببین!
نکند آخر کار،قالی زندگی ات را نخرند.