تکیه داده ام
به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان ِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم سرنوشت من سرودن است...
می خواهم زنده بمانی
تا لحظه بیهوده
در گسل عاطفه ات رنگ ببازد
و بهت لحظه را
چشمهات در هزار توی رنج بسته شوند
می خواهم به عطف بحران عاطفه
در جنون زیبایی چنگ زده باشی
آنگاه که کور سویت در حضور پنهان خویش می خواندم
پس با من باش
آنگاه که مرده ام
تنها
برای آنکه زنده بمانی ...