آوای تنهـایی من

زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است...

آوای تنهـایی من

زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است...

زندگی دوباره

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم! 
 
 
 
 
 

ای عشق

بازو در خواب‌های من انداخته‌ای در بیداری
امروز که تمام می‌شود
و امروز نیامده‌ای تا کشف کنم جلگه‌ها و رودها
در ماسه‌های تنت می‌خیزم
رودها را در بازویت انداخته‌ای
و کسی نمی‌بیند
من را
که آویزان شده‌ام
غرق
و نجات یافتن در ماسه‌ها اسیر می‌کند من را
راه‌های بسیاری هست که از دست داده‌ایم
از آن دست رفتن‌ها که از یاد می‌برند در ماسه‌های تنت می‌خزم
و کسی عاشق نخواهد شد من را
برمی‌خیزم
با خیال آسوده آمده‌ام تا بگذاری ترانه بخوانند
که نمی‌خوانند در بیداری
و نمی‌بینند ساحل‌ها برای من آمده‌اند
تا از بازو بگیرمت
و در ساق‌های روز می‌خزیم
گم‌شدن‌های‌مان را از خاطر می‌برند
امروز که تمام می‌شود
و فرو رفته‌ایم در ماسه و آب
رفته بودم برایت آب بیاورم
که از یاد می‌بری
من را... 
 

من وتو

رنگین کمان متولد نمیشد
اگر
باران و آفتاب
متحد نمیشدند
.
.
.
من و تو
پر تضاد تر از آن دو نیستیم!!! 

 

شاعر

شاعر فقیر،شاعر بیچاره

که زندگی و مرگ هر دو به خاکش فکند

به دار آویخته

در تجملی بی اعتنا

مجازاتی باشکوه و تدفینی همچون کشیدن کامل دندان ها

و اکنون گمنام

چون یکی ریگ به پشت اسب های متکبر کشیده می شود

به خواب می رود

بی سکوتی

یا آرامشی

در مراسم تدفین اش خوک و بوقلمون و سخنران های دیگر

میهمانی عزاداری خویش را جشن می گیرند

همان ها که اینک

شاعر را

از آن رو که قادر به گفتن نیست

تسخر مزنند

و دیگر

او با اشعارش اعتراض نمیکند
  
 

گفتم...

گفتم که می روی . . .
یادت هست ؟  


گفتی که می مانم . . .
تا به ابد . . .  


بر می گردم . .
کسی کنار من نیست . . .
دستهایم خالیست . .
خنده های تو از دور دست می آید . . .
و دیگر کنار من کسی نیست . .