بازو در خوابهای من انداختهای در بیداری
امروز که تمام میشود
و امروز نیامدهای تا کشف کنم جلگهها و رودها
در ماسههای تنت میخیزم
رودها را در بازویت انداختهای
و کسی نمیبیند
من را
که آویزان شدهام
غرق
و نجات یافتن در ماسهها اسیر میکند من را
راههای بسیاری هست که از دست دادهایم
از آن دست رفتنها که از یاد میبرند در ماسههای تنت میخزم
و کسی عاشق نخواهد شد من را
برمیخیزم
با خیال آسوده آمدهام تا بگذاری ترانه بخوانند
که نمیخوانند در بیداری
و نمیبینند ساحلها برای من آمدهاند
تا از بازو بگیرمت
و در ساقهای روز میخزیم
گمشدنهایمان را از خاطر میبرند
امروز که تمام میشود
و فرو رفتهایم در ماسه و آب
رفته بودم برایت آب بیاورم
که از یاد میبری
من را...